جنبش پروانه ها

خانم معلمشان گفت : در مورد معلم سال قبلتان هر چی می دانید بنویسید!

جنبش پروانه ها

خانم معلمشان گفت : در مورد معلم سال قبلتان هر چی می دانید بنویسید!

۲


نامه ی شماره 1  : تاریخ : 31/6/1374

 

امروز رسیدم به روستا ،اما چه رسیدنی ، هنوز نیامده یک مردک ریشو گفت باید برگردم ، من هم مجبور شدم یک دروغ عجیب غریب به کدخدا بگویم ، بیچاره از روی سادگی اش اشکش درآمد ، یادت هست یک بار گفتم دروغ هر قدر هم کوچک بالاخره یک جایی تاثیر خودش را می گذارد؟ ، اما مجبور بودم ، اگر نمی گفتم می بایست برمی گشتم ، زندگی ام را قمار این هدف کرده ام ، نمی توانم بگذارم یک مشتی دهاتی همه ی برنامه هایم را به هم بریزند

احساس غریبی می کنم ، دلپیچه هم دارم ، کدخدا گفت شام خوردی؟ گفتم خوردم ، در حالی که داشتم از گرسنگی می مردم  ، نمی خواستم مزاحم مردم بشوم ، اما او یک شام فوق العاده خوشمزه برایم آورد ،  فکر می کنم شام حرامی باشد چون او فکر می کند من به خاطر وصیت یکی از کشته شده های جنگ اینجایم ، تو که این چیزها را بهتر می دانی ، حرام است نه؟

منتظر فردایم ، نمی دانم چی پیش می آید


به شوکران

۱

اولین شب ماه مهر است ،و من دلگیرم که  بچه های بی مهری بودیم و خانم معلممان را اذیت کردیم ، من با سکوتم و آنها با پر حرفی  ، طفلکی ناراحتی اش را فقط با سکوت نشانمان داد ، آخر سر هم گفت : در مورد خودتان و معلم سال قبلتان هر چی می دانید بنویسید

فردا قرار است بچه ها فقط انشاء بخوانند ، اما من نمی توانم

خانم معلم خیلی عصبانی شد وقتی بچه ها گفتند شما مثل معلم سال قبل نیستید و به درد نمی خورید

او هم فقط گفت : مگه معلم سال قبلتان چطوری بود؟

و بعد همه ی بچه ها شروع کردند به زدن حرف های همیشگی ، بعد او آنقدر کنجکاو شد که گفت فردا همگی تان در مورد خودتان و معلم سال قبل انشاء بنویسید

همه ی چیزی که من در مورد خودم می دانم اینست که وقتی سه سالم بوده از روی نرده های جلوی همین اتاق افتادم پائین و این بزرگترین حادثه ی زندگی من است ، اما من آدم مهمی نیستم و هیچ کس دوست ندارد اینها را بداند ، هیچ کدام از بچه های دیگر هم چیزی در مورد خودشان ندارند که بگویند ، همه در مورد آقا معلم صحبت می کنند اما حقیقت را نمی دانند ، حقیقت در دل دردمند من است

در دو طرف سر آدم نزدیکی های گوش ، یک تکه ای از مغز به اسم بروکا هست که مسئول فهمیدن حرفهاست ، و تکه ی دیگر ورنیکه مسئول حرف زدن ، وقتی آقا معلم کمکم کرد تا آنچه را می فهمم بنویسم به من گفت هیچ کدام از این دو تا قسمت مغزت آسیب ندیده ، تابستان که شد خودم می برمت یک جای خوب دکتر

من زندگی را دوست دارم ؛ آدم با یک نقص زندگی کند خیلی بهتر از زندگی نکردن است ، خیلی از آدمهایی که عیب دارند بهتر از آنهایی هستند که عیب ندارند

وقتی سه سالم بوده ، یعنی مادرم می گوید.... وقتی سه سالم بوده ، جلوی خانه داشتم شعر می خواندم ، یک زن غریبه ی شهری نگاهم می کند و می گوید چه پسر شیرین زبانی ، چند ساعت بعد من از روی نرده ی چوبی اتاق بالایی می افتم روی زمین و از آن روز دیگر نمی توانم حرف بزنم

پارسال آقا معلم یادم داد که بنویسم ، خیلی زحمت کشید، هیچ کس فکرش را هم نمی کرد بتوانم بنویسم ، یک بار که آمدم خانه یک تکه مقوای بزرگ برداشتم و رویش نوشتم دوستتون دارم ، موقعی که پدر و مادر و خواهرم دیدند از خوشحالی گریه کردند

امروز وقتی مدرسه تمام شد برای اولین بار به فکرم زد که بنویسم ، نه برای آنکه بخوانمش ، نه چون من اصلا نمی توانم انشائم را بخوانم و فقط دوست دارم بنویسم ، دلم می خواهد ببینم فردا بچه ها هر کدام چه چیزهایی می نویسند

من برای اولین بار آقا معلم را وقتی دیدم که سرگردان با یک چمدان بزرگ زیر باران ایستاده بود ، و زیر لبش می گفت : مرتکه ی گوساله

منظورش از گوساله سیدغلام بود ، سید غلام از آقا معلم خواسته بود که برگردد چون نمی تواند آنجا درس بدهد ، سید گفته بود اینجا خودم هستم معلم دیگری هم نمی خواهد

من رفتم نزدیکش و نگاهش کردم ، او گفت : سلام

من فقط بهش نگاه کردم

گفت : خونه ی کدخدا کجاست؟

بعد لبخند زد ، نمی دانم از چی خنده اش گرفت ، اما کلی خندید

من دستش را گرفتم ، همان موقع فهمید نمی توانم حرف بزنم ، بردمش پیش کدخدا ، او کدخدا نیست ، چون من فکر می کنم ما فقط یک خدا داریم و آن هم توی آسمانهاست

آقا معلم به کدخدا گفت : پدرم توی جبهه به یکی از شهدا قول داده یک سال در این روستا معلمی کند ، اما پیر شده و نمی تواند ، من آمده ام نذرش را ادا کنم اما یک نفر که توی مدرسه بود به من گفت که نمی توانم

کدخدا چشم هایش پر از اشک شد و گفت : قربانت برم من ، کدام شهید؟

آقا معلم گفت اسمش را یادم نیست

کدخدا گفت : غصه نخور پسرم بیا داخل خودم درستش می کنم

بعد آقا معلم یک  پنجاه تومنی داد به من گفت : دستت درد نکنه

و دفعه ی دومی که او را دیدم روز اول مدرسه سر کلاس درس بود

هر چند که آخرش آموزگار خوبمان آنطوری مرد ، اما همه ی انشاهای بچه ها شاد خواهد بود

همگی شان می گویند او خودش را به خاطر نازنین به دریا انداخته ، اما یادشان رفته آقا مهرسام همیشه می گفت : توی این دنیا عاقلانه ترین کار زندگی کردن است .

اکنون من بی صبرانه منتظر فردایم