جنبش پروانه ها

خانم معلمشان گفت : در مورد معلم سال قبلتان هر چی می دانید بنویسید!

جنبش پروانه ها

خانم معلمشان گفت : در مورد معلم سال قبلتان هر چی می دانید بنویسید!

۴

 انشاء رضا:

آبادی ما ازشمال به دریا و از جنوب به کوه و جنگل ختم می شود ، برعکس خانه های شهری که به هم چسبیده اند خانه های ما جدا از هم در سرتاسر این سرزمین سبز پراکنده اند

از پای خانه ی ما تا پای مدرسه هشتصد و چهل و چهار تا قدم است ، وقتی صبح ها به سمت مدرسه می آییم از جلوی خانه ی بعضی از بچه ها رد می شویم و همدیگر را می بینیم و با هم به طرف مدرسه می آییم و  خیلی خوش می گذرد ، مدرسه ی ما در بالاترین نقطه ی یک تپه ی کم ارتفاع قرار دارد ، آقا معلم می گفت بچه ها مدرسه وقتی خوب است که عین بهشت باشد

او به ما تخم گل داد و یک روز تمام ، دور تا دور مدرسه را گل می کاشتیم ، ما پشت بام مدرسه را رنگ قرمز زدیم ، و دیوارها را زرد کردیم ، به خاطر باران خیلی از رنگ ها محو شده اما پارسال اینجا رنگ ها خیلی درخشان بود، آقا معلم می گفت : یک دانشمند چینی می گوید به جای اینکه به مردم ماهی بدهی ماهیگیری یاد بده ، خداوند هم به ما قدرت خلق زیبایی داده ، آدمهای تنبل منتظرند بمیرند و بروند به یک جای زیبا به نام بهشت ، اما وقتی خدا به ما قدرت خلق زیبایی داده پس چه لزومی دارد منتظر مرگ باشیم .  

وقتی گل ها از زمین در آمدند اینجا مخلوطی از رنگ سبز و سفید شد ، و مدرسه ی ما درست مثل یک تکه شیرینی قرمز رنگ وسط گلها بود ، اما نهایت زیبایی وقتی بود که پروانه ها به اینجا آمدند ، ما پروانه ها را نمی کشتیم ، گلها را هم نمی چیدیم فقط با آنها بازی می کردیم

وقتی باران تندی می آمد بعضی از گل ها می شکست ، اما دوباره خیلی زود خوب می شد ، هنوز بعضی از گلهای پارسال باقی ماندند اما اثری از پروانه ها نیست ، بچه ها می گویند : پروانه ها همراه با آقا معلم به دریا رفته اند ، اما اگر او اینجا بود می گفت : اینها همش خرافات است اگر دوباره دور مدرستان را پر از گل کنید باز همه جا پر می شه از پروانه

مدرسه ما پارسال سه معلم داشت ، یکی آقا مهرسام ، یکی سید که معلم قرآن بود ، یکی هم مائده رفیعی که سال سوم راهنمایی بود و فقط قرار بود دو ماه در روستای ما بماند اما اتفاق بدی برایشان افتاد و تا آخر سال ماندگار شدند

مائده صورت خوشگلی داشت و وقتی می خندید پر از شرم می شد ، قدش هم بلندتر از همه ی بچه های دیگر بود و تا سر شانه ی آقا معلم می رسید ، هیچ کس جرات نداشت اذیتش کند چون دختر آقای مهندس بود و از طرفی کم کم دردانه ی آقا معلم شد ، خیلی باهوش بود و همه ی درس ها را زود یاد می گرفت و به ما هم کمک می کرد ، همه ی ما نسبت به بچه های زیردستمان معلم بودیم ، آقا معلم می گفت اگر چیزی را که یاد گرفتید به یکی دیگر یاد بدهید اطلاعات به قسمت دیگری از مغزتان انتقال پیدا می کند که تا ابد فراموشش نمی کنید و جای اطلاعات جدید در مغزتان باز می شود ، چون بعد از آقا معلم مائده از همه ی ما باسوادتر بود ، معلم دوم محسوب می شد ، اولین باری که من فهمیدم عاشق آقا مهرسام شده حدود چهل روز بعد از مدرسه ها بود ، او مشق هایش را ننوشته بود ، درس را هم درست جواب نداد

غمگین تر از همیشه روی نیمکت نشسته بود و از پنجره بیرون را نگاه می کرد ، انگار بغض کرده بود و یک دریا غم توی دلش بود ، آقا معلم گفت : نازنین خانم کشتی هات غرق شده؟

 لبخند زد و گفت : ببخشید

آقامعلم  گفت : بچه ها کی می تونه بیاد وسط کلاس نازنین رو بخندونه؟ اگه اینکارو بکنه من بهش یه بیست می دم

همه ی بچه ها گفتند ما ما ما

عباس گفت : آغا ما بیاییم ادای سید رو در بیاریم

بعد رفت وسط کلاس شروع کرد به دست کشیدن روی صورت خودش

عباس گفت : دارم ریشمو شونه می کنم

همگی داشتیم می خندیدیم ، آقا معلم گفت : ادای منم بلدی در بیاری؟

عباس گفت : اشکالی نداره آغا؟

- نه

عباس گفت : اون خودکارو رو بده من می خوام تو این کتابو یه چیزویی بنویسم

اینطوری ادای حرف زدن او را درآورد ، اینقدر خنده دار بود که آقا معلم خودش هم خنده اش گرفت ، بعد که عباس نشست گفت حالا که منو مسخره کردید من تنبیهتون می کنم

عباس گفت : آغا همش تقصیر نازنینه 

"راست میگه آغا اگه می خواید تنبیه کنید من و تنبیه کنید چون تقصیر من بود"

"پاشو بیا بیرون"

نازی رفت وسط کلاس ایستاد ، اقا معلم یک ماژیک قرمز از داخل کشوی میزش درآورد گفت بچه ها من می خوام رو صورتش نقاشی کنم

بعد یک خورشید روی پیشانی او کشید ، نازنین خنده اش گرفته بود ما هم می خندیدیم، که نمی دانم یکدفعه چی شد چند شاخه مو از لای روسری اش ریخت روی صورتش ، بعد آقا معلم بدون اینکه حواسش باشد موها را با انگشتانش فشار داد لای روسری اش ، طوری که برای یک لحظه کف دستش نصف صورت او را پوشاند

نازنین درحالیکه از شرم سرخ شده بود نگاه کرد به صورت حیرت زده ی آقا معلم و آب دهانش را فرو داد

وقتی آمد نشست ، بدنش داشت می لرزید ، تند تند نفس می کشید ، و انگاری رنگش پریده بود ، اقا معلم هم نشسته بود پشت میزش و داشت به طور عجیبی به انگشتانش نگاه می کرد 

ما همه ماجرای معلم قبلی و اینکه فخری را گول زده بود می دانستیم ، تصور اینکه چنین اتفاقی برای آقا معلم و مائده هم بیافتد وحشتناک بود چون همه ی بچه ها آقا معلم را دوست داشتند و نمی خواستند از دستش بدهند ، من به این فکر می کردم که اگر یکی از بچه ها برود به سید بگوید چی می شود

سید خیلی حساس و مذهبی است ، پارسال هم مثل امسال معلم قرآن بود ، ریش او سفید و سبیل هایش سیاه است ،همیشه سیگار می کشد و عاشق گوش کردن به رادیوست ، موقع راه رفتن تصبیحش را می چرخاند ، موقع ایستادن هم تصبیحش را می چرخاند ، او موقع نشستن هم تصبیحش را می چرخاند ، آقا معلم می گفت اگر یک بار ساعت دوازده شب وارد اتاقش بشویم می بینیم موقع خوابیدن هم تصبیحش را می چرخاند ، مردم وقتی مریض می شوند پیشش می آیند و نظر می گیرند ، یعنی او با یک دستمال و یک چوب کبریت کاری می کند که چشم بد از مردم دور شود ، بعد یک تکه نبات از لای دستمال درمی آورد می دهد بدهند به مریض بخورد خوب شود ، یک بار ما از سید خواستیم که علت این را برای ما شرح بدهد ، مثل ریزش باران که علتش تغییرات دماییست ، اما سید گفت این یک مساله ی الهیست و جزء امورات پنهانست

اما آقا معلم می گفت همه ی پدیده ها الهیست و هر پدیده ی الهی بر اساس علم است ، و هر پدیده ای که بر اساس علم نباشد خرافات است ، مثلا رویش گیاهان یک پدیده ی الهیست اما مبنای علمی دارد ، آقا معلم می گفت علم یعنی شیوه ی هنرنمایی خدا ، بنابراین ما از آقا معلم خواستیم به صورتی علمی برای ما بگوید که چرا مردم چشم می خورند و چطور سید با دستمال و چوب کبریت رفع بلا می کند

خیلی جالب است که در مورد علت علمی پدیده های الهی صحبت کنیم ، مثلا ما نمی دانستیم زاییدن چطوری صورت می گیرد ، اما یک روز وقتی یکی از بچه ها پرسید چرا دخترخاله ی من حامله نمی شود آقا معلم به او گفت به این خاطر که برای حامله شدن اول باید ازدواج کند ، بدن زنها به تنهایی قادر به درست کردن بچه نیست ، جرقه ی اینکار ماده ایست که از بدن مردها وارد بدن زن ها می شود ، و تا وقتی زنها ازدواج نکنند خودشان به تنهایی نمی توانند بچه دار شوند ، او قول گرفت تا وقتی بزرگ تر نشدیم راجع به این مساله بیشتر از این کنجکاوی نکنیم ، یک بار من قولم را زیر پا گذاشتم و پدرم با پشت دست محکم زد تو گوشم گفت : کره خر پررو

ما از آقامعلم خواستیم که برای ما شرح بدهد چطور می شود که مردم چشم می خورند و چطور سید رفع نظر می کند

آقا معلم گفت : این یک پدیده علمی نیست

- پس یک خرافاته؟

" اینطوری نگید سید ناراحت می شه ، صبر کنید من براتون به صورت علمی شرح می دم"

او یک دایره روی تخته کشید و سپس یک دایره داخلش کشید ، گفت دایره ی بیرون چشم خورندست ، دایره ی داخلی چشم زننده ، برای اینکه دایره ها رو از توی هم در بیاریم باید نور بتابونیم به چشم زننده....

ناگهان نور آفتاب از پنجره پاشید توی کلاس

او صحبتش را عوض گفت : بچه ها علم دائم در حال پیشرفته ، و این یعنی اینکه هنوز چیزهایی هستند که کشف نشدند ، چشم و نظر و شفا هم بیشتر از این کشف نشدند ، من اشتباه کردم که گفتم هر چیزی که مبنای علمی نداشته باشه خرافاته ، چون یک چیزهایی هست که هنوز کشف نشده... حالا دوست دارید برید بیرون؟

همه ی ما یکصدا گفتیم برویم بیرون  

حالا این بزرگترین پرسش ما شده ، رفتارهای ما بر اساس علت است ، یعنی رفتار هر کدام از ما بر اساس شخصیت ماست ، همانطور که یک درخت سیب یک گلابی نمی زاید ، برخی از کارها را بعضی از مردم هرگز نمی کنند ، مثلا اگر بگویند مشروب علی تصبیح می چرخانده و صلوات می فرستاده یا دروغ است یا اینکه اتفاق خاصی افتاده ، یا اگر بگویند سید مشروب خورده و اربده می کشیده یا دروغ است یا اتفاق خاصی افتاده ، حالا من فقط در مورد چیزهایی که بچه ها راجع به آقا مهرسام می گویند یعنی غرق شدنش در دریا و آن چیزها  یا دروغ است یا اتفاق خاصب افتاده.