امروز رسیدم به روستا ،اما چه رسیدنی ، هنوز نیامده یک مردک ریشو گفت باید برگردم ، من هم مجبور شدم یک دروغ عجیب غریب به کدخدا بگویم ، بیچاره از روی سادگی اش اشکش درآمد ، یادت هست یک بار گفتم دروغ هر قدر هم کوچک بالاخره یک جایی تاثیر خودش را می گذارد؟ ، اما مجبور بودم ، اگر نمی گفتم می بایست برمی گشتم ، زندگی ام را قمار این هدف کرده ام ، نمی توانم بگذارم یک مشتی دهاتی همه ی برنامه هایم را به هم بریزند
احساس غریبی می کنم ، دلپیچه هم دارم ، کدخدا گفت شام خوردی؟ گفتم خوردم ، در حالی که داشتم از گرسنگی می مردم ، نمی خواستم مزاحم مردم بشوم ، اما او یک شام فوق العاده خوشمزه برایم آورد ، فکر می کنم شام حرامی باشد چون او فکر می کند من به خاطر وصیت یکی از کشته شده های جنگ اینجایم ، تو که این چیزها را بهتر می دانی ، حرام است نه؟
منتظر فردایم ، نمی دانم چی پیش می آید
به شوکران