جنبش پروانه ها

خانم معلمشان گفت : در مورد معلم سال قبلتان هر چی می دانید بنویسید!

جنبش پروانه ها

خانم معلمشان گفت : در مورد معلم سال قبلتان هر چی می دانید بنویسید!

۳

 انشاء اول : گیله وا 

اسم من گیله وا می باشد و چهارمین سال تحصیلی خویش را سپری می کنم ،  به نام خدا ، اینجا ما در روستایمان به کشاورزی و دامداری می پردازیم ، من قبل از سال قبل دلم می خواست یک گاوداری درست کنم اما از روزی که آمدم مدرسه  آرزوی دیگری دارم ،  می خواهم خلبان بشوم و در آسمان ها مثل پرنده ها پرواز کنم ، روز اول مدرسه پارسال مادرم من را به زور به مدرسه ی زیبایمان می آورد ،  ، تا اینکه آقا معلم صدای گریه ام را شنید و به آهستگی آمد بیرون ، بعد به مادرم گفت دستم را ول کند ، مادرم دستم را ول کرد و  من به سختی زمین خوردم ، بعد آقا یک آدامس به من داد و گفت : اگر این را قورت بدهی دیگر نمی خواهد بیایی مدرسه

من که آدامس را خوردم نتوانستم قورتش بدهم و قبول کردم که به مدرسه بروم و من معتقد بودم که آن آدامس در زندگی من خیلی مهم بود زیرا آینده ی مرا از یک گاودار به یک خلبان ماهر و زبردست تغیر داد

من پارسال ترسیده بودم و خیال می کردم سید معلم است ، او سال اول و دوم روی ما ترکه می زد که روی خرش نمی زد ، اما آغا معلم در همان جلسه ی اول گفت حتما پارسال خیلی کتکتان زده اند ، بچه های مظلوم طفل معصوم ها من می دانم شما را خیلی کتک زده اند

سال اول مدرسه که بودم در یک روز آفتابی سید از محمودرضا جدول ضرب را پرسید اما محمودرضا مادرش مریض بوده بود مجبور بوده خانه را جارو بزند و موفق به خواندن نگشته بود و به این دلیل جدول ضرب را بلد نبود و سید او را فلک کرد و او خیلی گریه کرد و وقتی از کف کلاس بلند شد همه ی بچه ها با صدای بلند به او خندیدند چون او شاشیده بود وسط کلاس و سپس از مدرسه گریزید ، و دیگر نیامد تا درس بخواند و برای جامعه فردی مفید شود ، آقا معلم محمودرضا را به مدرسه برگرداند و با اینکه یک سال عقب افتاده بود موفق شد سیکلش را بگیرد ، و حالا در دبیرستان شبانه روزی مشغول تحصیل و علم آموزی برای خدمت به میهنش می باشد

مادر محمودرضا هر پنجشبه به دریا می رود و قل هو الله احد می خواند

کلاس ما پارسال خیلی شلوغ شد ، چون آغا معلم همه ی دخترها و پسرهایی که سیکل نداشتند را به مدرسه آورد و کمشان کرد سیکلشان را بگیرند

سید مردیست که دیپلم دارد ، از روزی که این مدرسه را زدند به همراه معلمی که هر سال از شهر می آمد به بچه ها درس می داد ، اما معلم چهار سال پیش که یک سربازمعلم بود آدم بدی بود ، آن موقع من مدرسه نمی آمدم و چیزی سرم نمی شد ، اما چند روزی قبل از پایان سال ، یک بار من و مادرم دیدیم که مردم به سمت مدرسه می دوند ما دانستیم که اتفاق خیلی مهمی افتاده و به سوی مدرسه حرکت کردیم ، در راه می شنیدیم که می گفتند معلم فخری را گول زده ، فخری یک دختر غول پیکر بود ، ما چند بار دیده بودیم او و معلم با همدیگر لای درخت ها رفتارهای عجیبی می کنند مثلا کارهای عجیبی می کنند مثلا عجیب بود ، و بچه ها می گفتند مثلا فخری سر کلاس بلند می خندیده و جیغ می کشیده و گاهی موهای دخترهای دیگر را می کشیده اما معلم با او خیلی خوب رفتار می کرده ، یک بار هم بچه ها می گفتند که دیده اند مثلا فخری و معلم دارند همدیگر را ماچ می کنند ، و بالاخره یک روز صبح زود سید وارد مدرسه شده بود و دیده بود معلم و فخری دارند با هم کارهای زناشویی می کنند ، و سپس با صدای بلند او را نفرینش می کرده و از خدای متعال می خواسته که به هلاکت برسانتشان ، معلم هم همانطور لختکی فرار کرد ، سر راه مراد پسر مش حسن را گول زده و شلوار او را دزدیده بود ، بعدا مراد می خواسته  شلوار و دیگر وسایل و آلات معلم را بردارد ، اما سید همه شان را به آتش کشیده و تخم فساد را از روستای ما برچیده

سال بعد که معلم جدید آمد سید و اهالی ده او را رد کردند و او رفت ، بنابراین سید تنها معلم اینجا شد ، اما همه ی بچه هایی که در مقطع راهنمایی بودند مردود شدند و دیگر پدر مادرها آنها را به مدرسه نفرستادند فقط علی اکبر و حسن رفتند شبانه روزی

اما سه سال بعد از آن که می شود سال قبل آقا مهرسام آمد و به ما گفت : که می خواهد به ما خیلی بیشتر از چیز معمولی یاد بدهد

تابستانی امسال پر بود از شایعات فروان و گوناگون ، دریابان ها دنبال جنازه ی آقا معلم گشتند اما چیزی پیدا نکردند ، بعضی ها می گفتند کوسه او را خورده ، بعضی ها هم می گویند او نمرده و به خاطر عشقش دیوانه شده ، و می گویند سایه اش را در اطراف می بینند ، اما چون آدم خوب و مهربانی بوده به کسی آزار نمی رساند

ولی این خیلی زشت است که ما خیالات بکنیم که او خودش را به خاطر یک دختر به دریا انداخته ، زیرا چشمانش پاک بود و به سمت گناه نمی رفت ، همه ی بچه ها مخصوصا بعضی از دخترها پشت آن قصه می بافند تا خودشان را سرگرم کنند چونکه به نازنین  حسودی می کردند درحالی که اینکه آقا معلم او را مفسر کلاس کرده بود علت داشت ، روز سومی که آمد سر کلاس خیلی خوش قیافه شده بود ، روبه روی ما ایستاد و گفت : سلام دهاتی ها

ما به او سلام کردیم و او به ما توهین کرد

ما فقط به صورتش زل زده گشته بودیم و به این فکر می کردیم که چقد ترسناک و عجیب غریب شده ، او گفت : ....

ناگهان نازنین گفت : شما حق ندارید به این خاطر که ما در روستا زندگانی می کنیم ما را فحش کاری بکنید

آقا معلم گفت بیا بیرون دختر خیره سر

نازنین بلند شد و با اخم داشت از در کلاس می رفت بیرون  

گفت : کجا می روی؟

گفت : می روم تا اینجا نباشم

بعد آقا معلم گفت : بچه ها از حالا نازنین مفسر کلاستان هست و همه کاره ی کلاس بعد از من و از شمات می خواهم یاد بگیرید چطور دماغهایتان را بکشید بالا

من خرسند شده بودم چون او  هلمان می داد به جایی که تا به حال دوست داشتیم باشیم ، همیشه دوست داشتیم بزرگ شویم و صاحب اختیار خودمان شویم و او حرفهایش بوی صاحب اختیاری می داد 

حالا می خواهم از شرف او بگویم و بگویم من هرگز ندیدم او به نازنین دست بزند جز یک بار آن یک بار هم حواسش نبود ، آن هم در یک روز طوفانی که یک روز آخر ماه آذر بود ، باران شدیدی گرفته بود ، اما اینجا همیشه باران می آید و ما نمی توانیم به خاطر باران مدرسه را تعطیل کنیم ، اما آن باران اینقدر شدید بود که پل کوچک رودی را که بعضی از بچه ها از رویش رد می شدند تا به مدرسه بیایند شکسته بود ، بچه ها وقتی به آن رود کوچک رسیده بودند یکی یکی از رویش پریده بودند اما نازنین سر خورده بود و پایش تا زانوی لای الوارهای پل گیر کرده بود ، یکی از بچه ها دوید طرف مدرسه و ماجرا را خبررسانی کرد ، معلم وقتی رسید آنجا الوارها را شکست و پایش را درآورد ، بعد از همه ی ما خواست برگردیم خانه ، اما نازنین داشت از پایش خون می آمد

به یکی از دخترها گفت : دستش را با تمام نیرویی که در بدن داری بگیر و یاری اش ده تا به مدرسه بیاید ، اما تا طاهره دست او را گرفت سر خورد و دوتایی شان افتادند توی گلها ، کمکشان کرد بلند شوند بعد به همه مان گفت برویم خانه ، آرنج نازنین را گرفت و گفت یواشکی با من بیا

من یک کم که به طرف خانه رفتم  یادم آمد که باید راهم را نود درجه کج کرده و به مدرسه برگردم  چرا که کتاب فارسی ام را از یاد برده بوده و مشق هایم را ننوشته بودم ، برگشتم به طرف مدرسه اما اتفاقی از پنجره دیدم نازنین نشسته است روی میز ، همانجا متوقف شدم و یواشکی نگاهشان کنم ، آقا معلم پاچه شلوار لی او را زد بالا ، ساق پایش مثل برف روشن بود ، دلم یک طور عجیبی شد ، زخم دقیقا زیر زانویش بود ، با یک دستمال خون روی ساقش را پاک کرد ، بعد هم زخم را بست ، ناگهان دیدم  نوک انگشتانش را به ارامی روی ساق پای او کشید ، و انگار نه انگار که یک دختر نامحرم است ، شاید واقعا برای چند لحظه او را با یک گل سفید اشتباه گرفته بود ، دستش را چرخاند و ماهیچه ی پایش را هم لمس کرد ، سرش را به چپ راست تکان داد ،حیرت کرده بود مثل شخصی که ناگهان پی به وجود یک راز می برد ،  نازنین از خجالت سرش را انداخته بود روی زمین ، من فکر کردم ترسیده یا از روی شرمساری جرات نمی کند بلند شود ، اما من با کمال پررویی دیدم که دستش را بلند کرد و آن را نزدیک دست آقا معلم برد و با ملایمت آن را نوازش کرد ، در حالیکه صورتش را دوخته بود به زمین

آقا معلم خودش را کشید عقب و با آشفتگی انگشتان خویش را نگاه کرد  

نازنین خودش را کشید جلو و از روی میز آمد پائین و سرش را گذاشت روی سینه ی آقا معلم ، عین بچه ها که برای پدرشان ناز می کنند ، آقا معلم  دستش را به سختی بالا آورد و سرش را بغل کرد ، روسری اش  در آمده بود ، من داشتم از سرما می لرزیدم

گفت چه گوشهای خوشگلی داری! 

فکر کنم نازنین بغض کرده بود ، هیچی نگفت ، آقا معلم با انگشتش با گوش او بازی کرد و من دیدم که چشم های نازنین بسته گشت   

و آخرین جمله ای که شنیدم این بود که آقا معلم گفت : تو دیگر از کجا پیدایت گشت

انگار می دانست قرار است همین چیز کوچک همه ی برنامه هایش را ویران کند ، ، من فکر می کنم او همه ی برنامه هایش را ریخته بود ، فکر همه جا را کرده بود ، فکر باران وطوفان اما فکر اینکه نتواند در برابر یک دختر مقاومت کند نکرده بود ، وقتی او روی ساق پایش دست می کشید من دیدم با حالت عجیبی سرش را تکان می داد ، شاید به خاطر همین  بود که گفت : تو دیگه از کجا پیدات شد

مثل این می ماند که کسیکه همه چیز را سیاه نگاه می کند یک بمب غول پیکر بسازد تا همه جا را منفجر کند و لحظه ای که می آید کلید بمب را فشار بدهد آن را به رنگ آبی می بیند ، و به کلید آبی نگاه می دوزد و خواهد گفت : تو دیگه از کجا پیدات شد؟

من گمان می برم او دقیقا در همان حال قرار گرفت ، آمد که همه چیز را ویران کند ، اما پی به یک روی دیگر از جهان برد و خودش نابود شد ، اما ایمان راسخ به خدا دارم که خودش را به خاطر نازنین به دریا نیانداخت

نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] یکشنبه 29 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:21 ق.ظ

امیدوارم ناراحت نشی این فقط یه نظر شخصیه
نوشته هات داره ضعیف میشه !!!

ممنون که گفتی

هوادار یکشنبه 29 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:10 ب.ظ

تو کامنت قبلی یادم رفت اسممو بگم :دی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد